ترجمه داستان «جین آیر» همراه با لاتین
دسته بندي :
علوم انسانی »
علوم اجتماعی
ترجمه داستان «جين آير» همراه با لاتين در 29 صفحه ورد قابل ويرايش
(Prat one):
My name is Jane Eyre and my story begins when I was ten. I was living with my aunt, Mrs Reed, because my mother and father were both dead. Mrs Reed was rich. Her house was large and beautiful, but I was not happy there. Mrs Reed had three children, Eliza, John and Georgiana. My cousins were older than I. They never wanted to play with me and they were often unkind. I was afraid of them. 1 was most afraid of my cousin John. He enjoyed frightening me and making me feel unhappy. One afternoon, 1 hid from him in a small room. 1 had a book with a lot of pictures in it and 1 felt quite happy. John and his sisters were with their mother. But then John decided to look for me.
'Where's Jane Eyre?' he shouted, 'Jane! Jane! Come out!' He could not find me at first - he was not quick or clever. But then Eliza, who was clever, found my hiding place. 'Here she is!' she shouted. 1 had to come out. And John was waiting for me. 'What do you want?' 1 asked him. 'I want you to come here,' John said. 1 went and stood in front of him. He looked at me for a long time, and then suddenly he hit me. 'Now go and stand near the door!' he said. 1 was very frightened. 1 knew that John wanted to hurt me. 1 went and stood near the door. Then John picked up a large, heavy book and threw it straight at me. The book hit me on the head and 1 fell. 'Y ou cruel boy!' 1 shouted. 'You always want to hurt me. Look!' 1 touched my head. There was blood on it. John became angrier. He ran across the room and started to hit me again and again. 1 was hurt and afraid, so 1 hit him back. ?Mrs Reed heard the noise and hurried into the room. She was very angry. She did not seem to notice the blood on my head. 1ane Eyre! You bad girl!' she shouted. 'Why are you hitting your poor cousin? Take her away! Take her to the red room and lock the door!'
The red room was cold and dark. I was very frightened.
Nobody ever went into the red room at night. I cried for help, but nobody came. 'Please help me!' I called, 'Don't leave me here!'
But nobody came to open the door. I cried for a long time, and then everything suddenly Went black. I remember nothing after that. ?When at last I woke up, I was in my bed. My head was hurting. The doctor was there. 'What happened?' I asked him. 'Y ou are ill, Jane,' the doctor answered. 'Tell me, Jane. Are you unhappy here with your aunt and your cousins?' 'Yes, I am,' I answered. 'I'm very unhappy.'
'I see,' said the doctor. 'W ould you like to go away to school?' he asked. 'Oh, yes, I think so,' I told him. The doctor looked at me again, and then he left the room. He talked to Mrs Reed for a long time. They decided to send me away to school. So not long afterwards, I left my aunt's house to go to school. Mrs Reed and my cousins were pleased when I went away. I was not really sad to leave. 'Perhaps I'll be happy at school,' I thought. 'Perhaps I'll have some friends there.'
One night in January, after a long journey, I arrived at Lowood School. It was dark and the weather was cold, windy and rainy.
The school was very large, but it was not warm and comfortable, like Mrs Reed's house. A teacher took me into a big room. It was full of girls. There were about eighty girls there. The youngest girls were nine, and the eldest were about twenty. They all wore ugly brown dresses. It was supper time. There was water to drink, and a small piece of bread to eat. I was thirsty, and drank some water. I could not eat anything because I felt too tired and too excited. After supper, all the girls went upstairs to bed. The teacher took me into a very long room. All the girls slept in this room. Two girls had to sleep in each bed. Early in the morning, I woke up. It was still dark outside and the room was very cold. The girls washed themselves in cold water and put on their brown dresses. Then everybody went downstairs and the early morning lessons began. ?At last, it was time for breakfast. 1 was now very hungry. We went into the dining-room with the teachers. There was a terrible smell of burning food. We were all hungry, but when we tasted the food we could not eat it. It tasted terrible. Feeling very hungry, we all left the dining-room.
At nine o'clock, lessons began again. 1 looked round at the other girls. They looked very strange in their ugly brown dresses. 1 did not like the teachers. They seemed to be unkind and unfriendly. Then at twelve o'clock, the head teacher, Miss Temple, came in. She was very pretty and her face was kind. 'I want to speak to all the girls,' she said. 'I know that you could not eat your breakfast this morning,' she told us. 'So now you will have some bread and cheese and a cup of coffee.' The other teachers looked surprised. 'I'll pay for this meal,' Miss Temple said. The girls were very pleased. After this meal, we went out into the garden. The girls' brown dresses were too thin for the cold winter weather. Most of the girls looked cold and unhappy, and some of them looked very ill. 1 walked around and looked at the girls and at .the school and the garden. But I did not speak to anyone, and nobody spoke to me. One of the girls was reading a book. 'Is your book interest- ing?' I asked her. 'I like it,' she answered. 'Does this school belong to Miss Temple?' I asked. 'No, it doesn't,' she answered. 'It belongs to Mr Brocklehurst. He buys all our food and all our clothes.'
The girl's name was Helen Burns. She was older than I was. 1 liked her immediately. She became my friend.
«جين آير» (قسمت اول)
نوشته : كارلوت برونته
اسم من جين آير است و داستان من از زماني آغاز مي شود كه من 10 ساله بودم من با عمه ام خانم ريد زندگي مي كردم، زيرا پدر و مادرم هردو مرده بودند. خانم ريد ثروتمند بود. خانه او بسيار بزرگ وزيبا بود، ولي من در آنجا خوشحال نبودم. خانم ريد سه فرزند داشت؛ اليزا، جان و جورجيانا. پسر و دختر عمههايم از من بزرگتر بودند. آنها هرگز نمي خواستند كه با من بازي كنند و اغلب نامهربان بودند. من از آنها مي ترسيدم. از همه بيشتر از پسر عمه ام جان ميترسيدم. او از ترساندن من لذت مي برد و مرا ناراحت ميساخت. در يك بعدازظهر، من دريك اتاق كوچك از دست او مخفي شدم. من كتابي با عكس هاي زياد در آن داشتم و از آن بابت احساس خوشحالي ميكردم. جان و خواهرانش با مادرشان بودند. اما جان تصميم گرفت كه به دنبال من بگردد. او فرياد ميكشيد «جين آير كجاست» «جين! جين! بيا بيرون» او در ابتدا نتوانست مرا پيدا كند. او سريع يا باهوش نبود. اما اليزا، كه با هوش تر بود محل مخفيگاه مرا پيدا كرد. او فرياد زد: او اينجاست، من مجبور بودم بيرون بيايم و جان منتظرم بود. از او پرسيدم : چه مي خواهي؟ جان گفت: از تو مي خواهم كه به اينجا بيايي. من رفتم و در جلوي او ايستادم. او مدت زيادي به من نگاه كرد و ناگهان به من ضربه اي زد و گفت : حالا برو كنار در بايست.
من خيلي ترسيده بودم. من مي دانستم كه جان ميخواهد به من آسيب برساند. من رفتم و كنار در ايستادم. سپس جان يك كتاب بزرگ و سنگين برداشت و به سمت من پرتاب كرد. كتاب به سرم خورد و مرا انداخت. من فرياد زدم: تو پسر سنگدلي هستي، تو هميشه مي خواهي به من آسيب برساني. نگاه كن. سرم را لمس كردم. خوني شده بود. جان خشمگين تر شد. او طول اتاق را طي كرد و مجدداً شروع به اذيت و آزار من كرد. من زخمي و هراسان بودم. بنابراين من هم او را زدم. خانم ريد صدايمان را شنيد و باعجله خود را به اتاق رساند. او خيلي عصباني بود. او متوجه سرم نشد و فرياد زد: جين آير تو دختر بدي هستي. چرا تو به پسرعمه بيچارهات حمله كردي؟ از او دور شو! او را به اتاق قرمز ببريد و در آنرا قفل كنيد!
اتاق قرمز تاريك و سرد بود. من خيلي ترسيده بودم. هيچكس درشب به اتاق قرمز نمي رفت. من كمك ميخواستم و گريه مي كردم اما هيچكس به آنجا نيامد. من صدا مي زدم : لطفاً كمكم كنيد. مرا اينجا تنها نگذاريد!
اما هيچكس براي باز كردن در نيامد. من مدت طولاني گريه كردم تا اينكه ناگهان همه چيز سياه شد. من بعد از آن چيزي را به خاطر نمي آورم. سپس زماني كه بيدار شدم، در رختخوابم بودم. سرم درد مي كرد. دكتر آنجا بود، از او پرسيدم: چه اتفاقي افتاده؟ دكتر پاسخ داد: تو مريض هستي، جين! جين به من بگو! آيا تو با عمه و عمزاده هايت دراينجا ناراحت هستي؟ جواب دادم: بله، خيلي ناراحت هستم.
دكترگفت: مي بينم و پرسيد: دوست داري به دور از اينجا به مدرسه بروي؟ به او گفتم: اوه ! بله، اينطور فكر مي كنم. دكتر به من نگاه كرد و سپس اتاق را ترك كرد. او مدت زيادي با خانم ريد صحبت كرد. آنها تصميم گرفتند كه مرا به دور از آنجا به مدرسه بفرستند. هنوز مدت زيادي نگذشته بود كه من خانه عمه ام را ترك كردم و به مدرسه رفتم. خانم ريد و عمه زاده هايم از رفتن من راضي بودند. من جداً غمگين نبودم و فكر كردم: شايد من در مدرسه شاد باشم. شايد من در آنجا دوستاني پيدا كنم. دريك شب در ماه ژانويه بعداز يك مسافرت طولاني من به مدرسه لوود رسيدم. آنجا تاريك بود و هوا سردو باراني بود و باد مي وزيد. مدرسه بزرگ بود ولي گرم و راحت نبود، درست مانند خانه خانم ريد.
يكي از معلمان مرا به اتاق بزرگي برد. آنجا پر از دختر بود. حدود 80 دختر در آنجا بود. جوانترين دخترها 9 ساله بود و بزرگترين آنها درحدود 20 سال داشت. همه آنها لباس هاي قهوه اي زشتي بر تن داشتند.
زمان شام فرا رسيده بود. آنجا فقط مقداري آب براي نوشيدن و تكهي كوچكي نان براي خوردن بود. من تشنه بودم كه مقداري آب نوشيدم.
من چيزي نتوانستم بخورم زيرا بسيار احساس خستگي مي كردم و بسيار هيجان زده بودم. بعد از شام همه دخترها براي خواب به بالاي پله ها رفتند. معلم مرا به اتاق بسيار بزرگي برد. همه دخترها دراين اتاق خوابيده بودند. دو دختر مجبور بودند دريك تخت بخوابند.
صبح زود من بيدار شدم. بيرون هنوز تاريك و اتاق بسيار سرد بود. دخترها خودشان را در آب سرد شستند و لباس هاي قوه ايشان را پوشيدند. سپس همگي به پائين رفتند و كلاس درس صبح خيلي زود شروع شد.
درپايان، زمان صرف صبحانه رسيد. من دراين لحظه بسيار گرسنه بودم. مابا معلمان به سالن غذا خوري وارد شديم. و در آنجا بوي وحشتناك غذاي سوخته ميآمد. همگي ما گرسنه بودم اما وقتي مزه غذا چشيديم نتوانستيم آنرا بخوريم. مزه وحشتناكي بود. درحاليكه بسيار گرسنه بوديم سالن غذا خوري را ترك كرديم. درساعت 9، كلاس درس مجدداً آغاز شد. من به دخترهاي روبروم نگاه كردم آنها در لباس هاي قهوه اي زشتشان بسيار غريب بودند.
من معلم هارا دوست نداشتم. آنها نامهربان و غير دوستانه بنظر مي رسيدند. سپس در ساعت 12، سرمعلم، خانم كمپل آمد. او بسيار زيبا و صورتش مهربان بود. او گفت: مي خواهم با همه دخترها صحبت كنم. من مي دانم كه شما نتوانستيد امروز صبحانه بخوريد. او به ما گفت : بنابراين مي توانيم حالا مقداري نان و پنير و يك فنجان قهوه داشته باشيد. ساير معلمان متحير شدند. خانم كمپل گفت: من اين وعده غذايي را خواهم داد. دختر ها بسيار خشنود شدند.